دیدی داری تو خیابون یه چیزی میخوری یا یه دستمال استفاده میکنی بعد سطل آشغال پیدا نمیکنی که بندازیش بره، مجبوری نگهش داری و اعصابت خورده که تو دستت یا جیبت آشغال هست؟
بعضی آدمها این مدلی موندن تو زندگیم، بهم ثابت شده که آشغالن ولی بهانه پیدا نمیکنم بندازمشون بیرون و مجبوری تحمل میکنم ..
Have you ever seen eating something or using a napkin on the street, then you can't find a trash can to put it in, you have to keep it and you are nervous that there is trash in your hand or pocket? Some people stay like this in my life, it has been proven to me that they are trash, but I can't find an excuse to throw them out and I have to endure..
من آدم رفتن نبودم ، الانم نیستم... من اونقدر میمونم ، اونقدر میمونم که عوض شدن همهی آدمای دورمو میبینم ، اونقدر میمونم که از یه جایی به بعد دیگه چیزی نمیگم ، میشینم یه گوشه ، از دور نگاهتون میکنم تا روزی که چشممون به چشم هم بیوفته ؛ اونجاست که آرزو میکنین کاش رفته بودم ، من آدم رفتن نیستم ، من آدم موندن و دیدن پشیمونیتونم وقتی که دیگه خیلی دیره!
‟: من از کسی چیزی به دل نمی گیرم؛ یه دایره توجه تو زندگیم دارم که هرکی داخلشه برام به شدت اهمیت داره و براش تمام تلاش و توجهمو میذارم و کنارشم. ورود به این دایره سخته، اما خارج شدنش هیچ کاری نداره. پس دیگه خودمو زیاد درگیر چرا و چون رفتار بد دیگران نسبت به خودم یا عوض شدنشون نمی کنم، از حدشون بگذرن مجبورم راه خروج رو نشونشون بدم. دیگه واقعا وقت و حوصله بحث کردن نیست . مشکلی با خلوت بودن زندگیم ندارم، فقط میخوام همونایی که هستن واقعی و درست باشن! همین.
در هیچ زمانی مال من نبودی و من هیچ وقت مال تو نبودهام ؛ اما خاطراتت مال من است ، دوست داشتنت مال من است ، دلتنگیت مال من است ، درد دوریت مال من است ، انتظارت مال من است ؛ در این میان تو چه از من داری ؟ هیچ و هیچ ، من فقط محکوم به این دردم نه تو . -هادس
_میتونی تنهایی اینکارو بکنی؟ میتونی خودت رو ببوسی؟
حس سنگین مجهول الهویه ای آروم روی بدنش نشست...روحش هم خبر نداشت که چقدر دوست داره زیر گلوش بوسیده بشه و حالا نیاز داشت بازهم اون نقطه توسط لب های اون لمس شه...
نیاز های عجیبی درحال شکل گیری بود...
با طولانی تر شدن سکوت مشغول بستن کرواتش شد و حین انجامش زمرمه کرد...
_این یکی چی؟...میتونی خودت کرواتتو ببندی؟
با حرکت سریعی کروات رو از روی گردنش باز کرد و لب زد...
حتی اگر نبینی که چطور برای زندگی کردن می جنگم...باز هم می جنگم! تو قدرت زنده ماندن من هستی حتی اگر تمام دنیا علیه من باشند. حتی اگر خدا هم برای مردن من لحظه شماری کند من تورا دارم!!! و روبه تمام دنیا میگویم که من معجزه ای برای ادامه دادن کنارم دارم... تنها دلیل برای جنگیدن...
من هستم تا وقتی که هستم؛
میدونم که نمیدونی! که قراره چقدر زود ترکت کنم...پس میخواهم که هیچ وقت متوجه نشی! غم بزرگ من رو وقتی که هرشب به خاطرات تمام روزمون فکر میکنم! و لبخند تلخم رو، وقتی که از آینده و ارزو هایت با من میگویی...تو چه میدانی از زمان کمی که در کنار هم هستیم و این تصمیم من بود که این غم بزرگ به عهده بگیرم عزیزم!
Even if you don't see how I fight to live... I still fight! You are my strength to survive even if the whole world is against me. Even if God counts the minutes for me to die, I have you!!! And I tell the whole world that I have a miracle to continue by my side... the only reason to fight... I am as long as I am; I know you don't know! How soon I'm going to leave you...so I want you to never find out! My great sadness when I think about the memories of our whole day every night! And my bitter smile, when you tell me about your future and your dreams... What do you know about the short time we have been together and it was my decision to bear this great sadness, my dear!
من میتونم ساعتها توی دلم باهات حرف بزنم و تو فقط سکوتم رو ببینی؛
میتونم ساعتها یواشکی نگات کنم و تو بیتوجهی منو ببینی؛
میتونم سالها یواشکی عاشقت باشم و تو جز حس خنثی بودن چیزی از من نبینی؛
میتونم مدتها احساساتم رو پنهان کنم و هیچکس بویی ازشون نبره؛
یجورایی انگار عادت کردم به اینکه احساساتم رو کسی نفهمه، انگار قدرت بیان احساساتمو ندارم؛
تا میام از احساساتم بگم زبونم قفل میشه، کلمات توی ذهنم گم میشن؛
یه حالت عجیبی میگیرم و در آخر ترجیحم میشه سکوت و دوباره گم میشم لای حرفای نگفته و ته نشین شده توی قلبم...
I can talk to you in my heart for hours and you only see my silence; I can watch you sneakily for hours and you will see me carelessly; I can be secretly in love with you for years and you won't see anything from me except the sense of neutrality; I can hide my feelings for a long time and no one will smell them; It's like I got used to no one understanding my feelings, as if I don't have the strength to express my feelings; Before I can tell about my feelings, my tongue is locked, the words are lost in my mind; I get a strange mood and in the end I prefer silence and I get lost again in the unspoken words
من اگه تا الان واسه بدست آوردنت تلاش کردم ، واسه خودم بوده ، واسهی اینکه چند سال دیگه نشینم یه گوشه و فکر کنم چرا هیچکاری نکردم تا به چیزی که دوست دارم برسم!اگه دیدی دارم هرکاری میکنم تا بهت نزدیک بشم ، فکر نکن خیلی خاصی و من بدون تو میمیرم ، من تو نبودِ تو و هرکس دیگهای زندگی روزمرهام تغییری نمیکنه! تلاشهای من هیچ دلیل دیگهای جز دوست داشتن نداره نه به تو ربطی داره نه به این که چی و کی هستی...صرفا به خاطر احساس خودمه که ممکن بود این احساس نسبت به هرکس دیگهای شکل بگیره ؛ دوست داشته شدن از طرف یه آدم ، نباید باعث این بشه که نسبت به اون فرد حس برتری پیدا کنی و هر رفتاری داشته باشی و تهش تو ذهنت بگی خب این که در هر صورت دوسم داره... اینجوری باعث میشی فکر کنم تو هیچ نیازی به عشق و حس خوب نداری و فقط یه جایگاه تو ذهن آدما میخوای ، تا از چیزی که هستی بزرگتر به نظر بیای!
If I tried to get you until now, it was for myself, to sit in a corner in a few years and think why I didn't do anything to achieve what I love! If you see that I'm doing everything to get close to you, don't think that I'm too special and I'll die without you, my daily life won't change without you and anyone else! My efforts have no other reason than to love, it has nothing to do with you, nor what and who you are... it is only because of my feeling that this feeling might be formed towards anyone else; Being loved by a person shouldn't make you feel superior to that person and behave in any way and say in your mind that he loves me in any case... This is how you make me think that you don't need anything You don't feel good about love and you just want a place in people's minds, so that you look bigger than what you are!
I didn't want to be so timid, my heart trembles so much with the smallest things, I put on makeup so quickly when someone yells at me, it's so hard for me to talk when I'm angry, I didn't want to be angry when I want to talk about my problems, I wish I was stronger,
I wish I wish I wish
هیچ وقت دلم نمیخواست این انداره ترسو و لوس باشم، اانقدر قلبم با کوچیک ترین چیزا بلرزه و ناراحت بشه انقدر زود وقتی کسی سرم داد میزنه گریم بگیره،انقدر واسم سخت باشه موقع عصبانیت حرف بزنم،دلم نمیخواست وقتی میخوام درمورد مشکلاتم بگم بغض کنم،کاش قوی تر بودم
...I am mishell am 17 years old and this year I am in the 10th grade. I want to say something about Mishell's blog... oh no... I like to call this place a shelter ... to escape from the world... real life and...I realized that making people happy makes beautiful flowers bloom in our hearts... and that's the most beautiful feeling... and I love that... giving hope... caring about other people's feelings... yeah, that's exactly it.So I built this shelter for Iran's teenagers... to take everyone away from any danger in my warm arms and protect them... from their hearts... talk to me whenever you feel like it... I will listen to you I give... think... In the whole world and billions of people... I am... the one who loves you and listens to you... you are precious... like the moon for its dark sky... like the sun for its sunflower and the sea for His beach... yo`re my world...!
and this is a place for sweet dreams to bloom right from the center of the hearts of the world's youth... A safe haven for you is my arms,
my dear... sing with me... don't worry about the world and sing with me, Raha Be... let's run under this gentle rain, hand in hand... and laugh out loud... Let everyone see what happiness is... Angels are waiting to see your smile, unattainable beauty