_میتونی تنهایی اینکارو بکنی؟ میتونی خودت رو ببوسی؟
حس سنگین مجهول الهویه ای آروم روی بدنش نشست...روحش هم خبر نداشت که چقدر دوست داره زیر گلوش بوسیده بشه و حالا نیاز داشت بازهم اون نقطه توسط لب های اون لمس شه...
نیاز های عجیبی درحال شکل گیری بود...
با طولانی تر شدن سکوت مشغول بستن کرواتش شد و حین انجامش زمرمه کرد...
_این یکی چی؟...میتونی خودت کرواتتو ببندی؟
با حرکت سریعی کروات رو از روی گردنش باز کرد و لب زد...
+اگه نمیتونم کرواتمو ببندم... پس فقط نمیبندم.
by; God in disguise